روزی از این روزها من غرق می ،
روزی از این روزها من غرق شوق ،
و شبی تا به سحر غرقه به اشک
...
سالیان است مرا خلق به لبخند ببینند و به شادی و نشاط
لیک سیل است درونم که ز غم
و به پهنای دلم مردابی است
همه اندوه،
همه آه ،
کاش می شد که شبی تا به برم بازآیی
روزهایم چون شب ،
شب هایم همه آه
همه اندوه و نیاز
همه زاری ،
همه دلتنگی تو ،
لاجرم روز بباید که گداخت !
و چنان شعله و اخگر افروخت ،
بی سبب نیست که در حلقۀ یاران همه خندان باشم .....
گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پر طاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد
غنچهای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرأت بوسیدن لبهای تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
عاشقت خواهم ماند بی نیاز از دنیا
من در این کوی غریبانه فدا خواهم شد
چشمهایم را به کسی باز نخواهم کرد تا تو از راه رسی
ای دو چشمت دریا چشم من کم نور است
دل ما را طلبت همچنان پرشور است .....
همچنان منتظرت خواهم ماند
دل خود را به کسی نسپارم
نه به جنگل،نه به دریا،نه به ابر
با بیگانه چنین و چنان خواهم شد
تا کنم چشمانم هدیه بر چشمانت
منتظر در طلبت،جان ما قربانت.
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی